در آغاز، نمی دانم،
از كدامين حادثه ي بي هنگام،
گريستي...
که اينگونه چشمانت،
ناخواسته، غروب را آبستن است.
حرفي بزن،
كه رخوت اين سوز و درد را،
با ياد موج موج دامنت در باد،
در دورترين فراموشي تاريخ بسپارم.
چيزي بگو،
كه شعله شعله ي عشق را،...
از چشمان تو،...
تا دورترين اختران، به رهايي خويشتن،
فروزان كنم.
اينجا، نگاه من...
در امتداد سكوت خاطرمان تهي ست.
در دستهاي تو شايد،
خفته!...
موعود رويش نجات بخش اين غريب.
در انتها، نمی دانم،...
از كدامين حادثه ي بي هنگام،
جز گره خوردن دستهایمان،
در گرگ و ميش لحظه ي ديدار...
پايان مي شويم؟...
نظرات شما عزیزان: